توضیحات
بعد از معرفی نویسنده در مقام «چهره موفق ایرانی – آمریکایی و محقق در رشتۀ روانشناسی بالینی، و بنیانگزار پژوهشسرای دانش نوین و تهیه کننده و مجری برنامه تلویزیونی در رشته روانشناسی»، خواننده با اطمینان و اعتماد بیشتر به روایت های نویسنده که در شانزده فصل تدوین شده را دنبال می کند.
کتاب، به مادرانی: «که مجنون پسرهای گمشده شان بوده و هستند» تقدیم شده است و سروده ای از هوشنک شفا که پایانش، پنداری، فریاد نسل معاصر و خیزش های پراکندۀ جوانان امروزی در سراسر کشور را یادآور می شود: «… من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر/ من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر/ من سرودی تازه می خواهم…/ من امیدی تازه می خوانم…».
نویسنده، در پیشگفتار از حسین نامی که دچار بیمار روحی ست یاد می کند. حسین در جنگ ایران و عراق شرکت داشته، با مراجعه به او با تشخیص حالت روحی بیمار، دل پُردرد نویسنده خواننده را مجذوب می کند. در نقش مادری فرزند از دست رفته، آفت های ویرانگر جنگ را شرح می دهد. زیر بمباران ها، از دربدری خانواده ها و کوچیدن از این شهر به آن شهر، فرار جوانان از سربازی و خارج رفتن ها و گم شدن فرزندان، دلواپسی مادران، بیم و هراس از دست رفتن دلبندها و دیگر دردهای نهفته و ناگفته ی مادران را برای خواننده روایت می کند.
مهرنگ، در این پیشگفتار در نقش جمعی مادران داغدار است که تا پایان روایت ها، خواننده را به دنبال خود می کشاند تا از نزدیک شاهد صحنۀ اندوه و دردها باشد، در سوگواری مادران شرکت کند.
داستان از بنگاه معاملاتی جردن شروع می شود. زن و مردی از آمریکا برگشته خریدار خانه ای هستند. امیرنامی کارمند بنگاه، همراه آن دو برای دیدن خانه می رود. در بازدید، با دیدن عکسی در دیوار بهت زده درگذشته ی خود فرو می رود.
امیر که پس از خاتمه خدمت سربازی در جبهه های جنگ ایران و عراق، کارمند بنگاه معاملاتی شده، تحت تآثیر نگاهِ نافذ آشنا، حوادث جبهه های جنگ در ذهنش جان می گیرد. با شناختن «حسین» که از دوستانش در جبهه جنگ بوده، با اشاره به عکس از صاحبخانه می پرسد حسین پسر شماست؟ و او پاسخ می دهد پسر من فریدون است نه حسین. سال هاست گم شده.
امیر اما قانع نمی شود: «در فکر چشمهایی بود که از روی دیوار نگاه می کرد. آشنا بود. چقدر آشنا بود پا پس کشید از اتاق و برگشت به مهمانخانه. میان دو آینه، دوباره توی قاب عکس را نگاه کرد که پسرک موهایش را یک وری زده بود و خیره شده بود به او با چشمهای غمزده اش صدایش می کرد امیرٍتوئی. «امیر اصرار دارد که حسین را خوب می شناسد در خدمت باهم بودند: «من هویزه باهاش بودم. ازخودش بپرسین بگین از خاتم الانبیاء.
پیرمرد با صدایی خفه گفت خودش نیست. مرده. . . ده ساله که مرده. «رفتار آن روز امیر صاحب بنگاه را خوش نمی آید. از دست دادن یک مشتری پولدار که از آمریکا برگشته به کشور آن هم با دلار را به حساب ندانم کاری امیر می گذارند و بیرونش می کنند.
امیر عکس های جبهه را جمع آوری کرده بود. برای اطمینان خاطر بار دیگر یکایک تصویرها را به دقت نگاه کرد: «هشت نفر بودند و آن گوشه عکس آخرین نفر حسین بود که چشم هایش را دوخته بود به زمین و روی شانه هایش تفنگ آرپی جی آویزان بود. «امیر، تصویر دستجمعی در دستش از حسین می پرسد: «چرا نگفته بودی اسمت فریدونه؟ الان کجایی؟ اگه تو همان رفیق من هستی پس چرا پدرت چیزی از تو نمی داند». امیر، باز در خیال با حسین حرف می زند. انگار می داند که جایی پنهان شده.
دیدن عکس بین دو آینه را یادآور می شود: «و چشم های حسین توی آن عکس بین دو آینه در مهمان خانه آقای اسعدی نگاهش کرده بود و به امیر گفته بود، امیر! من گمشدم من را نجات بده.»!
آشنایی امیر با آن پدر و مادر ناامید و فرزند از دست داده، فضای تازه ای را رقم می زند. انگار که در منظر آن دو، امیر علوی وسیله ای امیدوار کننده برای شکستن یاس و ناامیدی آن هاست. پدر حسین به بنگاه سراغ امیر می رود.
صاحب بنگاه نمی گوید که اخراج شده. به عناوینی می خواهند ردش کنند ولی اسعدی می نشیند تا امیر بیاید. ازطرفی امیر هم رفته خانه اسعدی پشت درمانده است. بالاخره اسعدی به خانه بر می گردد و با دیدن امیر توی خانه می گوید: «تو اینجا چه غلطی می کنی؟» آن روز امیر با نشان دادن عکس های حسین به مادر و شرح دیدارش با حسین در جبهۀ جنگ: «لیلا فریدون را شناخت. در همان نگاه اول فریدون بزرگتر از روزهایی بود که از پیش آنها رفته بود…».
پدر و مادر فریدون، پسر شانزده ساله خود را در روزهای بحرانی جنگ ایران و عراق، به خارج می فرستند. نویسنده اوضاع اجتماعی زمانه را چون تاریخنگاری امین در بخش های گوناگون کتاب ثبت و ضبط کرده است: «چیز عجیبی بود. پسرهایی که به سن هیجده سالگی نزدیک می شدند یکباره غیب می شدند. هرکسی دنبال آشنایی بود که بتواند پسر جوانی را از شهر غیب کند و به جایی دور از آژیر و پوتین و گلوله و مارش جنگ و نوحه و عزا ببرد». مادر چمدان فرزند شانزده ساله را می بندد و دستش می دهد. فریدون به قصد آلمان کشور را ترک می کند.
«فرهاد پسر بزرگشان سه چهار سالی بعد با شکلی حساب شده و با پولی کافی به آلمان رفت. لیلا ماند و خانه و عکس فریدون به روی دیوار و اسعدی که دانم دلش با اوبود». فریدون پس از ترک کشور، یکی دوبار از آلمان تماس گرفته از ناراحتی و بی پولی شکایت کرده. دیگر خبری از او نشد. رابطه با والدین قطع شده. پدر و مادر هردو بیمار و درمانده. درگورستان بهشت زهرا با خواندن سنگ قبرها دنبال فریدون می گردند: «… ده سال است مثل خوره روح اسعدی و لیلا را خورده بود و دیگر قطره اشکی هم برای آنها باقی نگذاشته بود».
در این روزهاست که فرهاد، پسر بزرگ آن خانواده از آلمان به کشور برمی گردد. رفتن امیر به فرودگاه دنبال آوردن فرهاد به خانه نزد پدر و مادرش، بگومگوهای تند آن دو با اطلاعات تازه ای که امیر در اختیار فرهاد می گذارد. و نشان دادن عکس حسین به فرهاد: «فرهاد به عکس نگاه کرد. امیر گفت وقتی عکس را به مادرتان نشان دادم حالشان بد شد. فرهاد ترسید». فرهاد خشمگین شده می گوید تو کلاهبرداری برادر من سال هاست مرده. در بزرگراه از ماشین پیاده اش می کند. امیر عکس حسین را به فرهاد می دهد و می گوید این را به مادرتان بدهید عکس داداشته. فرهاد از دیدن عکس خیره شده به سربازان مسلح و برادرش: «عکس را گذاشت زیر صندلی ماشین».
تماشای تهران و تغییرات و آبادانی شهری نظرش را جلب کرده بود تا می رسد به خانه: «پدر را که در خانه ایستاده بود بغل کرد. پدرش مثل همیشه بوی مریض و کهنگی می داد و قیافه ای افسرده داشت. …فرهاد سراغ مادر را گرفت و ماجرای آمدن امیر را پرسید. پدر چیزی بیش از آنکه از امیرشنیده بود چیزی نگفت».
مادر، از بی اعتنائی پدر و فرهاد از دنبال کردن فریدون مإیوس شده و تصمیم می گیرد خود مستقیما وارد عمل شود. بلیط قطار می خرد و با آدرس هایی که از امیرگرفته به اهواز می رود. با حاج مرتضی نامی از اهالی محل چندروزی با رزمنده هایی که در جبهه بودند ملاقات کرده و سراغ فریدون را می گیرند. در این گشت و گذارها مادر روزی خسته و مآیوس بی هوش شده می افتد و سر از اورژانس و بیمارستان و با آمدن اسعدی و فرهاد به اهواز، مادر را به تهران بر می گردانند.
فرهاد که با هدف فروش خانه تهران و دریافت پول از پدر و مادر و برگشتن به آلمان، به کشور برگشته، از تلاش مادر برای پیدا کردن فریدون کلافه شده، مادر نیز هدف او را درک کرده، می گوید. پدرت خانه را می فروشد سهم خودت را بگیر و برو آلمان. من دنبال فرزندم می گردم و پیدایش می کنم: «این پسره بنگاهی رو باید پیدا کنید. امیر علوی. آن فقط می تونه کمک کنه که فریدون رو پیدا کنیم».
در بستر روایت ها، نویسنده از فساد و ریاکاری مردان فاسد که از درماندگی خانواده ی شهدا و جانباخته ها دنبال شهوترانی هستند و امیر از مشاهدۀ این گونه رفتارهای ننگین به شدت خشمگین است، اشاره های دردناکی دارد که عادت های زشت مؤمنان ریاکاررا توضیح می دهد!
مادر، توسط حاج اصلانی بنگاه دار که امیررا اخراج کرده بود، او را به خانه ش دعوت می کند. در ملاقات صحبت از محل گرفتن عکس و سربازان و فرمانده و پیدا کردن آنها دور می زند. امیر و فرهاد از همان روز دست به کار می شوند.
فرهاد، پشیمان از آمدن به تهران، موهای دُم اسبی را می زند. در قیافۀ آدم های معمولی به دیدن سپاهی ها همراه امیر برای پیدا کردن فریدون، با فرماندهی به نام حاج محمود به مرکز سپاه می روند. او از حسین و شجاعت او با تحسین یاد می کند: «جوان مظلومی بود . مظلوم و ساکت و شجاع… حسین شکارچی تانک بود. اگر اون نبود، ما نمی تونستیم جلو بریم من تیرخوردم و… به بیمارستان منتقل شدم… شلوارش را از طرف راستش که پا نداشت بالا کشید و گفت این یکی پا را تو عملیات از دست دادم و بعد از اون عملیات دیگه حاج حسین را ندیدم».
حاج محمود آن ها را پیش “اصغر قیچی” سلمانی که از رزمندگان در جبهه بوده می فرستد. اصغر می گوید: « من می دانستم اسم برادرت فریدونه. فقط من می دونستم و یوسفی عکاس حتی میدونستم که با خونواده اش رابطه نداره…».
اصغر با دیدن عکس همۀ اطرافیان حسین را یکی یکی معرفی می کند. روی یکی انگشت گذاشته می گوید: «این و حسین همیشه باهم بودن همه گشت ها رو باهم می رفتن. تقریبا هیچ شکی ندارم که اگه یک نفر همه چیز رو درباره حسین بدونه همینه. البته یک مشکل جدی داره… دوماه قبل از تموم شدن جنگ موجی شد. اسمش “حاج طاهر گلابدره” است». همه آن ها را به نزد حاج رمضانی می فرستد.
در ملاقات با حاج حسین رمضانی یکی از رزمندگان سابق، در دفتر کارش: دفتری در میدان محسنی که در یک ساختمان مجلل و نوساز قرار داشت رفتند که یک طبقه آن دفتر کار حاج حسین بود با چهار پنج تا منشی و کارمند. پس از گفتگو با او، آدرس دکتر رامتین پزشک طاهر گلابدره را به آنها می دهد. در ملاقات، دکتر می گوید بیمار را: «هرتابستان و پائیز می فرستیمش خوزستان جایی که وقتی در محاصره بوده».
آدرس بیمارستانی که گلابدره زیر نظر دکتر علیزاده در اهواز را گرفته، فردا صبح امیر و فرهاد به اهواز می روند.
دکتر علیزاده پس از شنیدن سخنان آن دو، با ترتیب دادن نمایشی از صحنۀ جبهه و جنگ می گوید: «اگر می خواهید بهتون اعتماد کنه و اطلاعات بده، سینه خیز برین من هم کلاغ پر می آیم». اجرای نمایش شروع می شود. هر بازیگر در جایگاه خود قرار می گیرد. امیر رو به طاهر گلابدره می گوید: «من اومدم از وضع منطقه گزارش بگیرم. گردان شما چی شد؟ طاهر نگاهش کرد و گفت همه شون شهید شدند. قول می دهی به میرحسین بگی، به خودش گزارش بده من اونو قبول دارم او تنها کسی هست که پای ما ایستاده. امیر گفت: آره خودم بهش گزارش می کنم بگو چی شد. طاهر گفت: آره همه رو زدن ما چهل نفر بودیم. شاید چهل و دو نفر، جز من و حسین همه بچه مشهد بودن. وقتی عملیات شد، حسین ترکش خورد. بیهوش بود. یک ساعت ما رو به خمپاره بستن و بعد تانک ها اومدن… به حسین که رسیدن وایستادن. یکی شون نگاه به حسین کرد و حسین مرده بود. نقش بازی می کرد. اون مثل من ترسو نبود. شکارچی تانک بود… لگد زد به حسین بعدش رفت. من چشمام رو بسته بودم منه پفیوز ترسو! طاهر به آسمان خیره شد و کف به دهانش آمد و شروع کرد به لرزیدن».
امیر با دیدن این وضع ناهنجار طاهر او را بغل کرده زار زار گریه می کند.
امیر و فرهاد، به تهران برگشته، دیدار با طاهر را با پدر و مادر فریدون درمیان می گذارند. طاهرگفته بود که حسین در آلمان به افسردگی مبتلا می شده با جوانی به نام کامیار به ایران برمی گردد. به خانه پدری نمی رود و تماسی هم با آنها نمی گیرد. داوطلبانه به جبهه ی جنگ می رود و باقی قضایا. درحال حاضر حسین شوهر رعنا خواهرش است. در کرج زندگی می کنند.
همو از قول کامیار گفته بود که: «حسین نمی خواست به پدر و مادرش سر بزند چون احساس می کرد که عامل همه مشکلات و بدبختی هایی که در دوران تلخ آلمان کشیده بود پدر و مادرش هستند… طاهر می گفت همچنان شب ها خواب مادرش را می دیده و می گریسته».
اسعدی با شنیدن خبرها دچار سکته شده، در میان گریه و زاری های مادر از هستی می رهد. در فردای آن روز مادر به آدرسی که طاهر داده بود می رود: «کرج خیابان گوهردشت خیابان سوم اولین کوچه سمت راست در آبی آهنی خانه حاج حسین اسعدی» لیلا در مقابل در آهنی خانه از ماشین پیاده می شود: در دوردست مردی لنگان لنگان راه می رفت. پسر و دختر کوچکی کنارش راه می رفتند. پسرک می دوید. زنی ازتوی خانه بیرون آمد. انگار از پنجره بیرون را نگاه می کرد به مرد چیزی گفت. مرد سرش را به سمت جاده برگرداند. به سوی لیلا «… لیلایی که با دیدن فریدون زارزار گریه می کرد. ولی دیگر آن لیلای مجنون نبود. و مرد لنگان لنگان با چشمان اشک آلود به طرف لیلا آمد…».
داستان به پایان می رسد. اما کتاب هنوز باز است و باز می ماند. تا مخاطبینش بخوانند. درست بخوانند، مفهوم متن را درست درک کنند. آسیب های روانی و نادیده گرفتن رفتارهای عاطفی پدر و مادر، که به شکستن بنیادهای مهر و محبت بینابینی فرزند و والدین می انجامد؛ همچنین پیامدهای جنگ ویرانگر و آثار شوم جبهه های جنگ، و تنها نویسنده ای روانکاو، در گسترۀ علم و دانشی که به آن مسلط است می تواند چنین صحنه های تکان دهنده اجتماعی را در زمانه و فرهنگ آشفته کنونی به نمایش بگذارد.
با آرزوی موفقیت نویسنده با اثر پژوهشی شان .
رضا اغنمی
Teewoni –
Computed tomography can be a valuable aid in obtaining data on nasal mucosal contact, caudal aberrant nasal turbinates and septal deviations buy furosemide tablets
Teewoni –
cialis vs viagra 5 mg administered by mouth daily during each 28 day treatment cycle
Teewoni –
how to buy cialis I just measured her heart rate myself and counted 67 beats per minute very loud beating
Teewoni –
Zelensky is the second candidate in the history of modern Ukraine who can actually say that he unites the electorates of various parts of the country buy nolvadex Nutr 2011; 94 3 795 803
Teewoni –
In some cases, early vomiting has been cited as a possible cause of treatment failure see PRECAUTIONS buy zithromax one dose
Skingef –
I ve heard about them being discussed on a couple of private forums but no one has offered any anecdotal experiences cialis reviews Posted on Jan 3, 2017 06 55PM
Skingef –
A recent study showed that co overexpression of BMI1, c MYC, and BCL XL led to the immortalization of hES cell or human iPS cell derived megakaryocyte cell lines, which retained the capacity to produce functional platelets upon shut off of transgene expression 24 cialis generic 5mg
hoapods –
At some point director Lee Daniels or some hotshot producer got the idea that it would be cool to have each of the presidents played by a different famous actor discount lasix online PMID 35112018 Free PMC article
byday –
On the bright side of things, Silveredge Casino does encrypt player data using 128-bit SSL encryption technology, which takes and scrambles information as its sent between your computer and the casino’s servers. While most online casinos set different wagering requirements for each bonus type, things work a bit differently in Silveredge Casino. Silveredge Casino’s need for a picture ID and proof of residence is one of the most irritating aspects of doing business with the casino. With identity fraud on the rise, this wouldn’t be such a huge deal, but Silveredge tends to ask for more and more information to confirm accounts to the point where it may get really tiresome. You’ll need an authorization form and a front copy of your credit card if you’re paying with a credit card.
https://www.chunhyesa.com/bbs/board.php?bo_table=free&wr_id=47578
Tidak semua game di dalam provider slot online sukses digandrungi oleh para pemain slot di Indonesia. Saat ini kita akan mencoba untuk membahas 7 game terbaik slot online disertai dengan alasan kenapa kami memilih game-game ini sebagai 7 game terbaik. Penasaran apa saja daftarnya? Para pemain slot online terpercaya di Indonesia pasti mengenal “Pragmatic Play” penyedia slot online terbesar dan terbaik dunia. Slot Pragmatic Play adalah penyedia judi online paling terbesar dan terpopuler di Benua Asia. Mereka sukses meluncurkan ribuan game slot online modern dengan layar terbaik dan dengan menggunakan cara main termudah. Tidak apa-apa bermain slot online pragmatic play indonesia terbaik dan menang karena ada banyak slot online game pragmatic dengan peluang tinggi dan sangat populer. Berikut adalah 5 permainan slot online pragmatic yang harus Anda mainkan.